رمان ماتریکس:دنیای حقیقی قسمت هفتم
 
رمان های میس برزیلی
دنیای رمان نویسی من
 
 

در چرخید و باز شد.ترینیتی میخواست وارد شود اما چشم باباقوری او را کنار کشید و گفت:"مگه از

جونت سیر شدی؟شاید مرگ خواری مامور سیاهپوشی کسی خونه رو تصرف کرده باشه!" با دستپاچگی

چوبدستی اش را از یکی از صد جیب پالتوی زشتش بیرون کشید و رو به تاریکی پشت در باز نشانه

رفت.با صدای زیری زمزمه کرد:" هومنوم ریله ویو!" هیچ چیز.سویچ با سردرگمی پرسید:"خب؟چی

شد؟" ترینیتی جواب داد:"این طلسم مخصوص پیدا کردن چیزای مورد نظره.حالا چه آدم چه ماشین چه

برنامه کامپیوتری چه اشیای مختلف" سپس با گامهای بلند از درگاه گذشت و وارد خانه شد.بعد از او

سویچ وارد شد.چشم باباقوری با بدخلقی نیو را خطاب قرار داد:"نوبت توئه!" و با خشونت نیو را به داخل

خانه هل داد.همین که چشم باباقوری پشت سر نیو وارد خانه شد و در را پشت سرش بست چراغهای

راهروی طویل و خاک گرفته روشن شدند.مودی و سویچ بدون هیچ حرفی از در سمت چپ راهرو خارج

شدند.قبل از اینکه نیو بتواند چیز  بیشتری راجع به خانه بپرسد در سمت راست راهرو با شدت باز شد و

زن جوانی با صورت قلبی شکل و رنگ پریده و موهای بلند بنفش رنگ با عجله به طرف ترینیتی آمد و

سر راهش جا رختی چوبی را واژگون کرد.زن میانسال چاق و بانمکی که موهایش مانند گوجه فرنگی

سرخ بود پشت سر زن مو بنفش وارد شد و با خشم گفت:"تانکس!حواستو جمع کن! همش وسایلو میندازی

و من بدبخت باید گندی رو که زدی درست کنم!" ترینیتی با خوشحالی گفت:"تانکس! خانم ویزلی!

خوشحالم میبینمتون!" تانکس ترینیتی را در آغوش کشید و با هیاهو گفت:"چقدر خوشگل شدی! این مش

سرخابی بهت ساخته ها!" ترینیتی گونه رنگ پریده تانکس را بوسید و از او جدا شد تا خانم ویزلی تپل را

در آغوش بگیرد.خانم ویزلی یک سر و گردن از ترینیتی کوتاه تر بود اما زمانیکه همدیگر را در آغوش

گرفتند چنان ترینیتی را فشرد که نزدیک بود دنده هایش بشکنند."ترین عزیزم!چقدر خوشحالم که

میبینمت!چقدر لاغر شدی! چرا اینهمه رنگت پریده؟ نکنه مرفیوس چیز درست درست درمونی واسه

خوردن بهت نمیده؟" ترینیتی خندید و گفت:"وای خانم ویزلی! من تازه چاقتر از قبل شدم.لااقل 5 کیلو

اضافه وزن دارم!" "ریش مرلین! اگه از اینم لاغر تر بشی که پوست و استخون میشی!" "خانم ویزلی!

دارین دنده هامو خرد میکنین" خانم ویزلی ترینیتی را رها کرد. توجهش به نیو جلب شد و گفت:"خدای

من!پس نیو توئی! نجینی بهم گفته بود که خیلی خوش قیافه ای!حق داشته. من مالی ویزلی هستم مادر

نجینی و بیل و صاحب این خونه" نیو با خانم ویزلی دست داد و گفت:"خوشبختم." تانکس با خوشحالی

گفت :"وای خدای بزرگ! بالاخره نفرو برترو دیدم! هیچ فکر نمیکردم زنده بمونم و ببینمت" نیو هاج و

واج پرسید:"شما که خیلی جوونی.چرا همچی فکری کردی؟" مالی ویزلی آهی کشید:"زندگی ما زندگی

سخت و نا امنیه. هر لحظه ممکنه کشته بشیم." ترینیتی با ناراحتی گفت:"وای تو رو خدا! حداقل الان از

مرگ و میر حرف نزنین!" سپس نگاهی به اطراف انداخت و از تانکس پرسید:"مرفیوس کو؟" تانکس به

پیشانی اش کوبید و خندید.خطاب به نیو گفت:"عادت میکنی.من خیلی گیج و دست و پا چلفتیم" رو کرد به

ترینیتی:"اون گفت یه کم کار داره.دیرتر میاد." ترینیتی گفت:"اوه خوبه. اینجوری وقت نفس کشیدن داریم"

از خانم ویزلی سوال کرد:"چیزی واسه خوردن ندارین؟دارم از گرسنگی میمیرم" خانم ویزلی جواب

داد:"البته عزیزم. بیا بریم آشپزخونه یه چیزی بدم بخوری. مرفیوس که اصلا بهت نمیرسه. فقطم تو

نیستی.نجینی هم شده پوست و استخون.بیل هم بدجور لاغر شده.داداش تیر چراغ برقت دیمن هم عین نی

قلیون شده" ترینیتی به نیو گفت:"تو برو تو اتاق نشیمن بالا منتظر مرفیوس بمون.تانکس راهنماییت

میکنه." سپس در حالیکه روی سخنش بیشتر با تانکس بود ادامه داد:"توی هال آهسته صحبت

کنین.نمیخوام چیزی بیدار بشه." سپس با خانم ویزلی راهرو را ترک کردند.تانکس گفت:"بیا نفر برتر.بیا

بریم اتاق نشیمنو نشونت بدم" آرام و پاورچین از هال گذشتند و از پله های درب و داغان که به نظر

میرسید با جادو از فروریختنشان جلوگیری شده بالا رفتند. تانکس جلوی در قهوه ای رنگ کپک زده ای

ایستاد و گفت:"اینم از اتاق نشیمن!" در را باز کرد و کنار ایستاد:"اول شما نفر برتر!" نیو حال و حوصله

چانه زدن و تک تعارف نداشت.بی معطلی داخل شد.اتاق بزرگ اما دلگیری بود که کرکره های چوبی

پنجره هایش شکسته و پوسیده بودند.به غیر از یک جفت مبل راحتی پاره پوره و یک میز چوبی درب و

داغان که لیوان آبی رویش بود و یک آینه قدی ترک خورده چیز دیگری در اتاق نبود. یکی از دیوارهای

اتاق با فرشینه بید زده ای پوشیده شده بود. به نظر میرسید نوشته های روی فرشینه در واقع نوعی شجره

نامه باشند.چرا که در بالای فرشینه کلماتی با نخ طلایی دوخته شده بود و با تلالو خاصی خودنمایی

میکرد:" خاندان اصیل و باستانی سالواتور با اصالتی جاودانه" نیو به طرف فرشینه رفت وبا

دقت به آن خیره شد.احساس میکرد نام "ماتیلدا سالواتور" را جایی شنیده است.از تانکس که جلوی آینه

قدی خود را برانداز میکرد پرسید:"ماتیلدا سالواتور کیه؟" تانکس برگشت و با تعجب گفت:"چه سوالایی

میپرسیا!اسم اصلی ترینیتی ماتیلدا سالواتوره دیگه" نیو یادش افتاد ترینیتی زمانیکه خودش را به کوبه در

معرفی کرده بود گفته بود نامش متی سالواتور است. تانکس یکباره گفت:"رنگ بنفش اصلا به من

نمیاد.مگه نه نیو؟" نیو با دودلی گفت:"خب..." تانکس قبل از اینکه نیو اظهار نظر کند گفت:"نه نه اصلا

بهم نمیاد.بزار صورتیش کنم" آنگاه چشمانش را با حالتی نمایشی بست و پلکهایش را محکم بهم فشرد.نیو

از حیرت زبانش بند آمد. موهای تانکس یکباره کوتاه و سیخ سیخ شده و به رنگ صورتی آدامسی در آمده

بود. نیو با ناباوری پرسید:"چجوری این کارو کردی؟" تانکس با خنده گفت:"من دگرگون شونده

هستم.یعنی میتونم به هرشکلی که میخوام دربیام. وقتی دانشگاه میرفتم تازه فهمیدم این چه مزیتیه که میتونم

تغییرشکل بدم.نمره کاملی که توی درس اختفا و تغییر شکل گرفتم نمره افتضاحم توی درس دقت و

پنهانکاری رو تا حدود زیادی جبران کرد و من تونستم قبول بشم" نیو با اخم گفت:"یادمه یه بار ترینیتی به

من گفت تو شفادهنده ای.تغییر شکل به درد شفادهندگی نمیخوره" تانکس خندید:"من اول کارآگاه بودم.اما

بعدها که مرفیوس اومد سراغم و منو به دنیای حقیقی آورد نیازی به کارآگاه نداشتن اما به شفادهنده اونم

مونث واقعا احتیاج بود.خلاصه سرشفادهنده یعنی سیوروس اسنیپ منو آموزش داد و من شفادهنده شدم"

نظرا اصلا زیاد نیست! بیست تا بشه مال این پست و گرنه این وبو میبندمگریه




درباره وبلاگ


به دنیای رمان نویسی میس برزیلی خوش اومدین
آخرین مطالب
نويسندگان


آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 3
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 3
بازدید ماه : 305
بازدید کل : 3900
تعداد مطالب : 16
تعداد نظرات : 256
تعداد آنلاین : 1

دریافت كد هدایت ب بالا